loading...
داستان هاي مذهبی و قرآني
تبلیغات






elaheh solimani بازدید : 453 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


از دیدن نود هزار سواره نظام و مرد جنگی پشتم لرزید و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت. آرایش جنگی سپاه بهترین شیوه ای بود که می شد برای ارعاب دشمن ترتیب داد. همه لباس هایی یک شکل پوشیده و بر اسب های شان نشسته بودند؛ با سپر و شمشیری در دست که هر بیننده ای را می ترساند. کیسه هایی نیز در سمت چپ اسب های شان بسته بودند. متوکل و دو نفر محافظش به اتفاق امام هادی علیه السلام و من از جلوی سپاه عبور کردیم. مگر تمام می شد! هر از چند گاه متوکل به امام می گفت: - می بینید چه زیبا صف آرایی کرده اند! به به! آدم لذت می برد! چه قدرتی! چه هیبتی! با اشاره ی خلیفه، سوارکاران، دسته دسته اسب ها را به محل مشخصی راندند و محتوی کیسه ها را روی هم خالی کردند. تازه فهمیدم که کیسه ها پر از خاک سرخ بوده و هدف این است که تپه ای بزرگ درست شود.  مدت زیادی گذشت تا گرد و غباری که از خالی کردن خاک ها به هوا بلند شده بود، بخوابد. من و متوکل و امام به اتفاق چند نفر حرکت کردیم و نزدیک آن تل رسیدیم. سپس از اسب های مان پیاده شدیم و روی آن تپه رفتیم. متوکل که با غرور سپاهش را نگاه می کرد، سینه اش را صاف نمود و به حضرت گفت: - شما را احضار کردم که لشکر مرا ببینید و رژه ی آنها را تماشا کنید. حال بگویید کدام قدرت یاری قد علم کردن در برابر سپاه عظیم خلیفه را دارد؟! تازه متوجه انگیزه ی پلید متوکل شده بودم. حضرت آرام و خونسرد، نگاهی به سپاه خلیفه کرد و فرمود: - پس اگر سپاهیان مرا ببینی چه می کنی؟ خلیفه که سپاهی برای امام سراغ نداشت و اصلا انتظار شنیدن این سخن را هم نداشت، قهقهه ای سر داد و گفت: - مگر شما هم سپاه دارید؟ - البته! - آن سپاه کجا است که من نمی بینم؟ امام دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد. یک باره از شرق و غرب تا مرز بی نهایت، و تا جایی که چشم کار می کرد، سپاه الهی (ملائکه همه جا را احاطه کرد؛ همگی نیز مجهز به سلاح بودند! متوکل پس از دیدن چنین صحنه ای بیهوش روی زمین افتاد. ابتدا فکر کردم که مرده، اما وقتی آب به رویش پاشیدند، چشم هایش را باز کرد و به هوش آمد. امام پرسید: - چه دیدی، ای خلیفه؟ - آن چه را دیدم باور نمی کنم. قطعا شعبده بازی هم نبود! امام در حال پایین رفتن از تپه بود؛ متوکل هم به دنبالش. حضرت رو به متوکل کرد و فرمود: - ما در دنیا و برای ریاست با شما درگیر نشده و به ستیز برنمی خیزیم؛ با این که کار مشکلی نیست. ما به کار آخرتمان مشغولیم که سرای ابدی است، نه مثل دنیا زودگذر و فانی! بنابراین نترس و گمان بد نسبت به ما نداشته باش. از جانب ما زیانی به تو نخواهد رسید.

 

 اثبات الهداه، ج 6، ص 249، ح


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 446 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟! - چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.

 

بحارالانوار، ج 50، ص 147 -


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 408 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


در زمان امام هادي علیه السلام شخصى نامه‌اي نوشت از يکي از شهرهاي دور، نامه‌اي نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهي حاجاتي دارم، مشکلاتي دارم، به هر حال چه کنم؟ حضرت در جواب ايشان نوشتند: «إِنْ كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْك » لبت را حرکت بده، حرف بزن. بگو. ما دور نيستيم.


 (بحارالانوار/ج53/ص306)

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 424 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ابو هاشم جعفری گوید: در تنگنای سختی از زندگی گرفتار شدم، به حضور امام هادی علیه السلام رفتم، وقتی در محضر او نشستم فرمود: ای اباهاشم درباره کدام نعمتی که خداوند به تو داده است می توان شکر گذار او باشی؟

من ساکت ماندم وندانستم چه بگویم.
حضرت فرمود: خداوند ایمان را روزی تو کرد و به وسیله آن بدنت را از آتش دوزخ مصون کرد و عافیت و سلامتی را نصیب تو گردانید و تو را بر اطاعتش یاری نمود و به تو قناعت بخشید و از اینکه خوار و بی آبرو گردی حفظ کرد.
ای ابا هاشم من در آغاز این نعمتها را به تو یاد آوری کردم چرا که گمان بردم می خواهی از آن کسی که آن نعمتها را به تو بخشیده است شکایت کنی و من دستور دادم صد دینار به تو بپردازد آن را دریافت کن


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 407 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


امام جواد نهمين امام برحق ع بعيادت يكي ازاصحابش كه بيمارشده بودرفت ودربالين او نشست وديدكه اوگريه ميكندودرموردمرگ بي تابي مينمايد .

فرمود:اي بنده خداازمرگ ميترسي ؟ازاين جهت كه نمي داني مرگ چيست ؟آيااگرچرك و كثافت تورافراگيردوموجب ناراحتي توگرددوجراحات وزخمهاي پوستي دربدن توپديدآيدوبداني كه غسل كردن وشستشودرحمام همه اين چركهاوزخمهارااز بين ميبردآيانميخواهي كه واردحمام شوي وبدنت راشستشونمائي واززخمهاو آلودگيهاپاك گردي ؟وياميل نداري بحمام بروي وباهمان آلودگي وزخم هاباشي ؟بيمارعرض كرد:البته دوست داريم دراين صورت بحمام برويم وبدنم رابشويم .

امام جوادع فرمود:مرگ براي مومن همان حمام است وآن آخرين پاكسازي آلودگي گناه وشستشوي ناپاكيهاست بنابراين وقتي كه بسوي مرگ رفتي وازاين مرحله گذشتي درحقيقت ازهمه اندواموررنج آوررهيده اي وبسوي خوشحالي وشادي روي آورده اي .

بيمارازفرموده هاي امام جوادع قلبي آرام پيداكردوخاطرش آسوده شدوعافيت ونشاط پيدا كردوباآرامش استواردلهره ونگرانيش ازبين رفت

 

 معاني الاخبارص


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 138 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مرحوم شیخ مفید رضوان اللّه تعالی علیه حکایت نموده است :
روزی شخصی از حضرت جوادالا ئمّه ، امام محمّد تقی علیه السلام سؤ ال شد : چرا اکثر مردم از مرگ می ترسند و و از آن هراسناک می باشند ؟
امام جواد علیه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطّلاعی ندارند ، وحشت می کنند .
و چنانچه انسان ها مرگ را می شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نیز از دوستان و پیروان و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام قرار می دادند ، نسبت به آن خوش بین و شادمان می گشتند و می فهمیدند که سرای آخرت برای آنان از دنیا و سرای فانی ، به مراتب بهتر است .
پس از آن فرمود : آیا می دانید که چرا کودکان و دیوانگان نسبت به بعضی از داروها و درمان ها بدبین هستند و خوششان نمی آید ، با این که برای سلامتی آن ها مفید و سودمند می باشد؛ و درد و ناراحتی آن ها را برطرف می کند ؟
چون آنان جاهل و نادان هستند و نمی دانند که دارو نجات بخش خواهد بود .
سپس افزود : سوگند به آن خدائی ، که محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله را به حقّانیّت مبعوث نمود ، کسی که هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بی تفاوت و بی توجّه نباشد ، مرگ برایش بهترین درمان و نجات خواهد بود .
و نیز مرگ تاءمین کننده سعادت و خوش بختی او در جهان جاوید می باشد؛ و او در آن سرای جاوید از انواع نعمت های وافر الهی ، بهره مند و برخوردار خواهد بود

اختصاص شیخ مفید : ص 55


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 142 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

محمّد بن ریّان - که یکی از علاقه مندان به ائمّه اطهار علیهم السلام است - حکایت کند :
ماءمون - خلیفه عبّاسی - در طیّ حکومت خویش ، نیرنگ و حیله های بسیاری به کار گرفت تا شاید بتواند امام محمّد تقی علیه السلام را در جامعه بدنام و تضعیف کند .
ولیکن او هرگز به هدف شوم خود دست نیافت ، به این جهت نیرنگ و حیله ای دیگر در پیش گرفت .
روزی به ماءمورین خود دستور داد تا امام جواد علیه السلام را احضار نمایند؛ و از طرفی دیگر نیز دویست کنیز زیبا را دستور داد تا خود را آرایش کردند و به دست هر یک ظرفی از جواهرات داد ، که هنگام نشستن حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام در جایگاه مخصوص خود ، بیایند و حضرت را متوجّه خود سازند .
وقتی مجلس مهیّا شد و زن ها با آن شیوه و شکل خاصّ وارد شدند ، حضرت کوچک ترین توجّهی به آن ها نکرد .
چند روزی بعد از آن ، ماءمون شخصی به نام مخارق - که نوازنده و خواننده و به عبارت دیگر دلقک بود و ریش بسیار بلندی داشت - را به حضور خود فرا خواند .
هنگامی که مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : ای خلیفه ! هر مشکلی را که در رابطه با مسائل دنیوی داشته باشی ، حلّ خواهم کرد .
و سپس آمد و در مقابل امام محمّد جواد علیه السلام نشست و ناگهان نعره ای کشید ، که تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگی و ساز و آواز شد .
آن مجلس ساعتی به همین منوال سپری گشت ؛ و حضرت بدون کم ترین توجّهی سر مبارک خویش را پائین انداخته بود و کوچک ترین نگاه و اعتنائی به آن ها نمی کرد .
پس نگاهی غضبناک به آن دلقک نوازنده نمود و سپس با آوای بلند او را مخاطب قرار داد و فرمود :
( اتّق اللّه یا ذالعثنون ) از خدا بترس ؛ و تقوای الهی را رعایت نما .
ناگهان وسیله موسیقی که در دست مخارق بود از دستش بر زمین افتاد و هر دو دستش نیز خشک شد؛ و دیگر قادر به حرکت دادن دست هایش نبود .
و با همین حالت شرمندگی از آن مجلس ، و از حضور افراد خارج گشت ؛ و به همین شکل - فلج و بیچاره - باقی ماند تا به هلاکت رسید و از دنیا رفت .
و چون ماءمون علّت آن را از خود مخارق ، جویا شد ، که چگونه به چنین بلائی گرفتار شد ؟
مخارق در جواب ماءمون گفت : آن هنگامی که ابوجعفر ، محمّد جواد علیه السلام فریادی بر من زد ، ناگهان چنان لرزه ای بر اندام من افتاد که دیگر چیزی نفهمیدم ؛ و در همان لحظه ، دست هایم از حرکت باز ایستاد؛ و در چنین حالتی قرار گرفتم 

إ ثبات الهداة : ج 3 ، ص 332 ، ح 7 ، مدینة المعاجز : ج 7 ، ص 303 ، ح 32 

امام جواد(عليه السلام) مي فرمايند: عزتمندي مؤمن در بي نيازي او از مردم است.

ولادت جواد الائمه برشما مبارک باد


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 110 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام جواد ( ع ) با پیشنهاد تحمیلی ماءمون ، با دختر ماءمون به نام زینب که به ( ام الفضل ) معروف بود ، ازدواج کرد ولی او ( نازا ) بود امام جواد ( ع ) با کنیزی به نام سمانه ( س ) مادر امام دهم ، ( ع ) ازدواج کرد و از او دارای فرزند شد .  ام الفضل بر سر همین موضوع ، کینه امام جواد ( ع ) را به دل گرفت وقتی که ماءمون از دنیا رفت ، برادرش معتصم ، خلیفه شد ، او نتوانست وجود مقدس امام جواد ( ع ) را تحمل کند ، سرانجام با جعفر ( پسر ماءمون ) در فکر توطئه قتل آن حضرت برآمدند ، برای این کار ام الفضل را مناسب دیدند ، به او پیشنهاد کردند او پذیرفت و زهری را در انگور رازقی نمود ، حضرت جواد ( ع ) را با آن انگور ، مسموم و شهید کرد . وقتی که امام جواد ( ع ) در بستر شهادت افتاد ، ام الفضل پشیمان شد و ، گریه می کرد ، امام جواد ( ع ) به او فرمود : ( چرا گریه می کنی ؟ گریه تو سودی ندارد سوگند به خدا بزودی به فقر و دردی گرفتار گردی که نجات و درمان ندارد ) آری آن بزرگوار این گونه در جوانی به شهادت رسید . طولی نکشید که ام الفضل بیمار شد ، هرچه دارائی داشت برای درمان خود ، مصرف کرد ، ولی خوب نشد ، و دارائیش رفت به گونه ای که گدا گردید و سر راه عبور مردم ، دست سؤال دراز می کرد و گدائی می نمود و با این وضع از دنیا رفت ( 1 ) .

این فراز بیانگر زندگی سیاسی امام جواد ( ع ) است که هرگز تسلیم طاغوت زمانش ، معتصم ( هشتمین خلیفه عباسی ) نشد ، و تا آن جا که ممکن بود ، مردم زمانش را از پیروی آن طاغوت برحذر داشت ، و در این راستا تا پای شهادت پیش رفت ، و در عنفوان جوانی ( 25 سالگی ) به شهادت رسید ، شهادتی مظلومانه و جانسوز ، توسط همسرش که ماءمور نفوذی طاغوت در خانه آن بزرگوار شده بود .

1 - بحار ، ج 50 ، ص 17 - منتخب التواریخ ، ص


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 116 چهارشنبه 16 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


يكي از اهالي بلخ گويد: من در سفر امام رضا عليه السلام به خراسان همراه او بودم، روزي همه غلامان خود را كه اهل سودان و جاهاي ديگر بودند بر سر سفره غذا دعوت كرد تا با آنها غذا بخورد.عرض كردم: فدايت شوم اگر غلامان را جدا كني و سفره ديگري داشته باشند بهتر است.
حضرت فرمود: ساكت باش! پروردگار تبارك و تعالي يكتاست و پدر و مادر ما (آدم و حوا) يكي هستند و پاداش هر كس هم به اعمال اوست


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 102 چهارشنبه 16 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


مرحوم فاضل عراقي در دارالسلام نقل كرده است در سال 1298 هجري قمري اين معجزه واقع گرديده و در مدارك معتبر موجود است و خلاصه اش آن است كه در سال مزبور كه نود و چند سال قبل است چند نفر از بحرين جهت زيارت حضرت رضا(ع ) حركت مي كنند عده اي از اهل اخلاص با زن و بچه به مشهد حضرت رضا مي آيند و مدتي توقف مي نمايند . خرجيشان براي برگشت تمام مي شود تصميم داشتند از مشهد به كربلا و بعد بصره بيايند و از طريق دريا به وطن خودشان (بحرين ) برگردند حالا چه كنند نمي توانند بمانند و نمي توانند برگردند . متوسل به حضرت رضا(ع ) مي شوند كسي هم به آنها قرض نمي داد تا روز چهاردهم رجب هنگام ظهر مي خواستند دسته جمعي به حرم مشرف شوند يك نفر به آنها گفت شما خيال كربلا نداريد گفتند چرا اما وسيله نداريم گفت من چند قاطر دارم در اختيارتان مي گذارم . گفتند ما خرجي راه نداريم گفت آن را هم مي دهم گفتند مقداري هم در همين جا بدهكاريم گفت بدهي را نيز مي پردازم . همين امروز عصر درب دروازه سوار شويد . آماده شدند درب دروازه سوار شدند و به راه افتادند اين طور كه ثبت كرده اند سه ساعت تقريبا حركت كردند گفت پياده شويد همين جا نماز بخوانيد و شامتان را بخوريد من همين جا قاطرها را مي چرانم و قدري استراحت مي كنم . مسافرين پياده شدند و كارشان را كردند مدتي گذشت خبري از آن شخص و قاطرهايش نشد . ناراحت شدند مردها اين طرف و آن طرف گشتند شب مهتابي است لكن هيچ اثري از آن شخص و قاطرها نيست گفتند كلاه سر ما گذاشته چه كنيم ؟ هوا روشن شد نمازشان را خواندند اين طور تصميم گرفتند كه سه ساعت راه كه بيشتر نيامده اند به مشهد برمي گردند تا در بيابان نميرند . بارشان را بستند حركت كردند مقداري كه رفتند چشمشان به نخل افتاد نخلستان كجا خراسان كجا! چشمشان به يك نفر عرب افتاد تعجب كردند لباس عربي اينجا ؟ ! پرسيدند اينجا كجاست ؟ گفت : كاظمين است . تعجب كردند پيشتر آمدند چشمشان به دو گنبد مطهر موسي بن جعفر و جوادالايمه افتاد شوق عجيبي پيدا كردند ضجه كنان وارد حرم شريف مي شوند مردم خبردار مي گردند و اين قضيه تاريخي از مسلمات است .


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 101 چهارشنبه 16 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


مردي به امام رضا عليه السلام رسيد و عرض كرد: به اندازه مروتي كه داري به من كمك كن. امام عليه السلام فرمود: چنين تواني ندارم.
عرض كرد پس به اندازه مروت خودم عطا كن. حضرت فرمود: در اين صورت مي توانم، آنگاه به غلام خود فرمود: دويست دينار به او بده


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 126 چهارشنبه 16 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


حضرت رضا ( ع ) با حالت مخصوصي گريان ، در كنار كعبه ايستاده بود و با خانه خدا وداع مي كرد و پس از طواف به مقام ابراهيم ( ع ) رفت و در آنجا به نماز ايستاد .
موفق ، مي گويد : حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل رفت و در آنجا نشست و به راز و نياز مشغول شد ، نشستن آن حضرت طول كشيد و به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم : ( فدايت گردم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) فرمود : ( نمي خواهم از اينجا جدا گردم ، مگر اينكه خدا بخواهد ) آن حضرت اين سخن را گفت ، اما بسيار غمگين به نظر مي رسيد .
نزد حضرت رضا ( ع ) رفتم و گفتم : ( حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل ( ع ) نشسته و نمي خواهد برخيزد ) امام رضا ( ع ) نزد حضرت جواد ( ع ) آمد و فرمود : قم يا حبيبي : ( اي محبوب دلم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : نمي خواهم از اين مكان برخيزم ، امام رضا ( ع ) فرمود : اي محبوب قلبم چرا برنمي خيزي ؟
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : ( چگونه برخيزيم با اينكه شما را ديدم به گونه اي با كعبه ، خانه خدا ، وداع مي كردي كه ديگر به اينجا باز نمي گردي .
اما رضا ( ع ) فرمود : ( ا ) .
آنگاه حضرت جواد در حالي غمگين بود ، برخاست و همراه پدر حركت كرد .
آري امام جواد ( ع ) با اينكه كودك بود ، از حالات پدر دريافت كه او مي خواهد به سفري برود كه بازگشت در آن نيست ، از فراق و غربت پدر غمگين بود ، مي خواست كنار كعبه بيشتر بنشيند و براي پدر دعا كند ، ولي چه مي تواند كرد كه طاغوت زمان ( ماءمون ) حضرت رضا ( ع ) را با اجبار به خراسان برد و بين حضرت جواد ( ع ) با پدر ، فراقي جانكاه پيش آمد كه حدود سه سال طول كشيد ، وبعد كه امام جواد ( ع ) حدود هفت ساله بود ، كنار جنازه مسموم شده پدر آمد


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 114 چهارشنبه 16 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


يسع بن حمزه مي گويد: در مجلس حضرت رضا (ع) بودم و جمعيت بسياري در مجلس حضور داشتند، و از آنحضرت سؤال مي كردند و از احكام حلال و حرام مي پرسيدند و امام رضا(ع) پاسخ آنها را مي داد، در اين ميان ، ناگهان مردي بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد وسلام كرد و به امام هشتم (ع) عرض نمود: من از دوستان شما و پدر و اجداد پاك شما هستم در سفر حج ، پولم تمام شده و خرجي راه ندارم تا به وطنم برسم ، اگر امكان دارد، خرجي راه را به من بده تا به وطنم برسم ، خداوند مرا از نعمتهايش برخوردار نموده است ، وقتي به وطن رسيدم ، آنچه به من داده اي معادل آن ، از جانب شما صدقه مي دهم ، چون خودم مستحق صدقه نيستم . امام رضا به او فرمود: بنشين ، خدا به تو لطف كند،سپس امام رو به مردم كرد، و به پاسخ سؤالهاي آنها پرداخت . سپس مردم همه رفتند، و تنها آن مرد مسافر، و من و سليمان جعفري و خثيمه در خدمت امام مانديم . امام (ع) به ما فرمود: اجازه مي دهيد به خانه اندرون بروم ؟ سليمان عرض ‍ كرد: خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است . حضرت برخاست و وارد حجره اي شد و پس از چند دقيقه باز گشت ، و او پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراساني كجاست ؟ خراساني بر خاست و گفت :اينجا هستم .
امام از بالاي در دستش را به سوي مسافر دراز كرد و فرمود: اين مقدار دينار را بگير و خرجي راه خود را با آن تاءمين كن ، و اين مبلغ مال خودت باشد ديگر لازم نيست از ناحيه من ، معادل آن صدقه بدهي ، برو كه نه تو مرا ببيني و نه من تو را ببينم . مسافر خراساني پول را گرفت و رفت .
سليمان به امام رضا عرض كرد: فدايت گردم كه عطا كردي و مهرباني فرمودي ولي چرا هنگام پول دادن ، به مسافر، خود را نشان ندادي و پشت در خود را مستور نمودي ؟! امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: مخافة ان اري ذل السّؤال في وجهه لقضائي حاجته : از آن ترسيدم كه شرمندگي سؤال را در چهره او بنگرم از اين رو كه حاجتش را بر مي آورم . و آيا سخن رسول خدا (ص) را نشنيده اي كه فرمود: المستتر بالحسنة تعدل سبعين حجة ، والمذيع بالسّيئة مخذول ، والمستتر بها مغفور له .: پاداش آنكس كه كار نيكش را مي پوشاند معادل پاداش هفتاد حج است ، و آنكس كه آشكار گناه مي كند، مورد طرد خدا است ، و آنكس كه گناهش را مي پوشاند، (درصورت توبه) مورد آمرزش خدا قرار مي گيرد


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 102 چهارشنبه 16 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


(ذکریا ابن آدم) گوید: در خدمت امام رضا علیه السلام بودم که حضرت جواد علیه السلام را که سن شریفش از چهار سال کمتر بود به محضر او آوردند آنگاه آن حضرت دست خود را بر زمین زد و سر مبارکش را به جانب آسمان بلند کرد و مدتی طولانی فکر کرد.
امام رضا علیه السلام فرمود: جان من فدای تو باد برای چه این قدر فکر می کنی؟
عرض کرد: به ظلمی که به مادرم فاطمه علیه السلام کردند فکر می کردم

منتهی الامال، باب یازدهم، ص


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

elaheh solimani بازدید : 94 چهارشنبه 16 تیر 1395 نظرات (0)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


در عیون اخبارالرضا از بزنطی نقل میکند که گفت از حضرت رضا علیه السلام شنیدم فرمود مردی از بنی اسرائیل یکی از بستگان خود را کشت و کشته او رابر سر راه مردی از بهترین بازماندگان یعقوب (اسباط بنی اسرائیل ) گذاشت بعد مطالبه خون او را کرد حضرت موسی علیه السلام گفت گاوی بیاورید تا کشف حقیقت کنم حضرت رضا علیه السلام فرمود هر نوع گاوی می آوردند کافی در اطاعت و پیروی امر بود ولی سخت گفتند چون توضیح خواستند خداوند هم بر آنها سخت گرفت پرسیدند چگونه گاوی باشد؟ گفت : (بقرة لافارض ولابکر عوان بین ذلک ) نه کوچک و نه بزرگ بلکه ما بین این دو باشد. باز پرسیدند چه رنگ داشته باشد؟
حضرت موسی گفت : (صفراء فاقع لونها تسر الناظرین ) زرد رنگ نه مایل بسفیدی و نه پر رنگ مایل بسیاهی باز بر خود دشوار گرفتند خداوند هم بر آنها سخت گرفت گفتند ای موسی گاو بر ما مشتبه شده واضح تر از این توصیف کن موسی گفت (لا ذلول تثیر الارض ولاتسقی الحرث مسلمة لاشیة فیها) گاوی که بشخم زدن آرام و نرم شده و برای زراعت آبکشی نکرده باشد بدون عیب و غیر از رنگ اصلیش رنگ دیگری در آن وجود نداشته باشد بالاخره آن گاو منحصر شد بیکی و آن هم در نزد جوانی از بنی اسرائیل بود وقتی که برای خرید باو مراجعه کردند گفت نمیفروشم مگر اینکه پوست این گاو را پر از طلا نمائید!
بحضرت موسی اطلاع دادند گفت چاره ای نیست باید بخرد. بهمان قیمت خریدند و آن را کشتند.
دم گاو را بر مرد مقتول زدند زنده شد و گفت یا رسول الله پسر عمویم مرا کشته نه آنکسی که بر او دعا میکنند: بدین وسیله بنی اسرائیل قاتل را شناختند.
یکی از پیروان و اصحاب موسی گفت یا نبی الله این گاو را قصه شیرینی است حضرت فرمود آن قصه چیست ؟
مرد گفت جوانیکه صاحب این گاو بود خیلی نسبت بپدر خویش مهربانی میکرد. روزی آن جوان جنسی خرید و برای پرداختن پول پیش پدر آمد، او را در خواب یافت و کلیدها را در زیر سرش چون نخواست پدر را از خواب شیرین بیدار کند. لذا از معامله صرفنظر کرد هنگامیکه پدرش بیدار شد جریان را باو عرضکرد پدر گفت نیکوکاری کردی این گاو را بجای سود آنمعامله بتو بخشیدم حضرت موسی گفت نگاه کنید نیکی بپدر و مادر چه فوائدی دارد.

 بحار، ج 16، ص 21

 

قال رسول الله(ص):

نظر الولد الی والدیه حبا لهما عبادة.

رسول خدا(ص) فرمود:

نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.

بحار الانوار، ج 74، ص 80.


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تعداد صفحات : 13

درباره ما
Profile Pic
فعالیت داشتن در فضای مجازی و پاک ماندن در آن ' تقوای دو چندان میخواهد. یادمان نرود گاهی با گناه به اندازه ی یک لایک فاصله داریم... یادمان نرود فضای مجازی هم "محضر خداست " نکند که شرمنده باشیم، امان از لحظه ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...! گاهی روی مانیتور بچسبانیم "ورود شیطان ممنوع " مراقب دستی که کلیک میکند، چشمی که میبیند و گوشی که میشنود باشیم... و بدانیم و آگاه باشیم که خدا هم یک کاربر "همیشه آنلاین "است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا حاضر هستید در صورت بروز سانحه مرگبار برای شما ، اعضای بدنتان اهدا شود؟
    صفحات جداگانه
  • خاطرات حجت الاسلام محسن قرائتی
  • داستان امام خمینی(ره)
  • داستان های حضرت رقیه (س)
  • داستان مقام و منزلت امیرکبیر
  • گالری تصاویر امام علی (ع)
  • داستانهای دینی
  • داستان های قرانی
  • گالری تصاویر حضرت محمد (ص )
  • گالری تصاویر عشق و احساس
  • حضرت محمد که بود؟
  • حکایت معراج حضرت محمد
  • پنج حدیث درباره ی زندگی
  • تفسیر کوتاه سوره محمد
  • راهنمایی های پیامبر در حجة الوداع
  • نام های قرآنی پیامبر
  • تبديل قبله از بيت المقدس به سوى مسجدالحرام
  • بوسيدن ضريح - خاک بر سر وهابي ها
  • داستان های پندآموز (1)
  • داستان های پندآموز (2 )
  • داستان های پیامبر اکرم(صل الله علیه واله) (1)
  • داستان های پیامبر اکرم(صل الله علیه واله) (2)
  • داستان شهدا
  • داستان شهید محمد رضا شفیعی
  • داستان عبدالعظیم حسنی
  • داستان حضرت آيت الله كشميري
  • داستان احترام به والدین
  • داستان عمّار یاسر
  • داستان های عذاب برزخى
  • داستان زن زناکار
  • داستانی از زمخشری
  • داستانهای حضرت زینب (علیهم السلام)
  • داستان های حضرت ابراهیم علیه السلام
  • داستان های حضرت موسی علیه السلام
  • داستان های حضرت عیسى علیه السلام
  • داستان زندگی حضرت ایوب(ع)
  • داستان های حضرت سلیمان علیه السلام
  • داستان های لقمان حکیم
  • داستان های پادشاهان
  • داستان های نماز
  • داستان های دفاع مقدس
  • داستان علما:
  • لوگوی همسنگران
    شیعه آرت
    مدينه فاضله
    ثامن تم
    پایگاه اینترنتی مقتدر مظلوم
    گل نرگس
    برتر بین
    مصلحبه نام خدا ، بياد خدا ، براي خدا

    وب سایت توصیه شده
    تبادل لینگ
     تبادل لینک رایگان و افزایش رتبه در گوگل  



     فولدر 98

    آمار سایت
  • کل مطالب : 185
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 293
  • باردید دیروز : 33
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 595
  • بازدید ماه : 1,751
  • بازدید سال : 7,429
  • بازدید کلی : 79,636